۱۰- خدا نگران بود
که آدم در باغ عدن گم بشه،چون اهل پرسیدن آدرس نبود.
۹- خدا می دونست یه روزی آدم نیاز داره یک کسی کنترل تلویزیون رو
بهش بده.
۸-خدا میدونست که آدم هیچ وقت خودش وقت دکتر نمیگیره!
۷-خدا میدونست اگه برگ انجیر آدم تموم بشه، هیچ وقت خودش برای خودش
یکی دیگه نمیخره.
6- خدا می دونست که آدم یادش میره آشغالا رو بیرون
ببره.
5- خدا می خواست آدم تکثیر شود، اما میدونست که آدم تحمل درد
زایمان رو نداره.
4- خدا میدونست که مانند یک باغبون، آدم برای پیدا
کردن ابزارهاش نیاز به کمک داره.
3- خدا میدونست که آدم به
کسی برای مقصر دونستش برای موضوع سیب یا هر چیز دیگری نیاز داره.
2- همونطور که در انجیل آمده است: برای یک مرد خوب نیست تنها
بماند.
و به عنوان دلیل شماره یک و مهمترین دلیل:
1- خدا به آدم نگاه کرد و گفت : من بهتر از این هم می تونم خلق
کنم
البته جهت امید واری خانمهای محترم دلیل آخرو گفت
می گویند رضا شاه هر از گاهی با لباس مبدّل و
سرزده به پادگان های نظامی میرفت تا از نزدیک اوضاع را بررسی کند؛
در یکی از این
شبها که سوار بر جیپ به طرف پادگانی میرفت، در بین راه سربازی را که یواشکی جیم شده
بود و بعد ازعرق خوری های فراوان، مست و پاتیل، به پادگان بر میگشت را سوار کرد ؛
رضا شاه با لحنی شوخ و برای آنکه از او حرف بکشد، به سرباز گفت: ناکس! معلومه
کمی دمی به خُمره زدی؟
سرباز با افتخار گفت: برو بالا... یعنی بیشتر
رضا شاه: یه لیوان زدی؟
سرباز: برو بالا
رضا شاه: یه چتول زدی؟
سرباز: برو بالا
رضا شاه: یه بطر زدی؟
سرباز: بزن قدّش
بعد رضا شاه میگه: حالا
میدونی من کیم؟
سرباز
کمی جا میخورد و میپرسد که: نکند که گروهبانی؟
رضا شاه: برو بالا
سرباز: افسری؟
رضا شاه: برو بالا
سرباز: تیمسار؟
رضا شاه: برو بالا
سرباز: سردار سپه؟
رضا شاه: بزن قدّش
همینکه رضا شاه به او دست میدهد، لرزش دستان سرباز را
احساس میکند. از او میپرسد: چیه؟ ترسیدی؟
سرباز: برو بالا
رضا شاه: لرزیدی؟
سرباز: برو بالا
رضا شاه: ریدی؟
سرباز: بزن قدّش
خانم معلمه سر کلاس از یه بچه تخسه می پرسه: اگه سه تا گنجشک سر یه شاخه درخت نشسته باشن، بعد ما یکیشون رو با تیر بزنیم، چند تا گنجشک رو درخت میمونه؟ بچهه میگه: هیچی! معلمه میگه: نخیر دو تا میمونه. بچهه میگه: خوب اون دو تا هم از صدای تیر فرار میکنن دیگه. معلمه یکم فکر میکنه، میگه: جوابت درست نبود ولی از طرز فکرت خوشم اومد! بعد شاگرده میگه: خانم حالا ما یه سوال بپرسیم؟! معلمه میگه : بپرس. پسره میگه: اگه سه تا خانم تو خیابون بستنی بخورن، اولی گاز بزنه، دومی لیس بزنه و سومی میک بزنه، کدومشون ازدواج کرده؟! معلمه یکم فکر میکنه، میگه: خوب معلومه، سومی! بچهه میگه: نه...جوابتون درست نبود. اونی که حلقه دستشه ازدواج کرده، ولی از طرز فکرت خوشم اومد