به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»!
لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد: «از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»
پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز»
غریقی در طوفان تنها مانده است،
آخرین فریادهای خسته اش را،
که تو را می خواند... بشنو ...
بشتاب،
او را دریاب...
دکتر آرام
ای کاش آب بودم، و تا انتهای این روزمرگی زلال میماندم
قطرهای از جویباری
جدا گشته از چشمهٔ کوهستانی بودم.
به تخیل دریا و ،به تصور وسعت ،جاری به دریا
شدم.
به وسعت دریا رسیدم اما دیگر زلال چشمه نیستم.
افسوس که هرگز از دریا به
جویبار بازگشتی نیست
سلام
دوباره پاییز شد و فصل شیشه های بخار گرفته...
فرض کن جلوی یک شیشه ایستادی
شیشه بخار گرفته
روی شیشه چی مینویسی؟
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.
آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.